اوضاع از همان اول خراب بود، بابام زن داشت و يك پسر كه ننهام را گرفت. زنش پسرش را برداشت و آمد تهران. ننهام هم هي زاييد، هي زاييد، شديم 9 تا. سر پسر آخري، عمرش را داد به شما و من ماندم و 7 تا بچة كوچك، يك داداش داشتم بزرگتر بود. كلاس چهارم بودم كه بابام گفت بايد بچهها را بزرگ كنم. تازه رفته بودم توي 16 كه بابام مٌرد، از خيلي وقت پيش مريض بود. داداشم آمد تهران، آدرس داداش بزرگه را پيدا كرد، برگشت شهرستان، ما را هم آورد تهران. اسلامشهر مينشست، دو تا اتاق داشت، كوچك كوچك. زن گرفته بود، سه تا بچه داشت، مادرش هم مرده بود.
يادم نميرود روزي كه رسيديم تهران. نٌهتايي رفتيم دمِ در، زنداداش در را كه باز كرد، قلبش گرفت. بعد از آن 14 نفر توي دو تا سوراخ موش ميلوليديم. شبها آنقدر چفت هم ميخوابيديم كه نميتوانستيم غلت بزنيم. يك روز رفتم سبزيفروشي، آنجا دوست پيدا كردم. زري. دختر خوبي بود. لباسهاي خوشگل پوشيده بود. با هم تركي حرف زديم، دوست شديم. فردايش رفتم خانهشان. يك مانتو داشت كه خيلي خوشگل بود. داد من بپوشم. با هم رفتيم تا مغازه و دگمه خريديم. همه نگاهم ميكردند، خوشگل شده بودم. داداشم توي همان محل كار ميكرد، شاگرد بنّا بود. شب كه آمد خانه، تا خوردم كتكم زد. اگر زنداداش نبود، مرا ميكُشت. ميگفت: «دو روزه آمدي تهران، خراب شدي. اين لباس چي بود تنت كرده بودي؟ آبروي مرا بردي.» شب آنقدر تنم درد گرفته بود كه تا صبح نخوابيدم. اذان را كه گفتند از خانه زدم بيرون. گفتم ميروم پيش خاله. برميگردم شهرستان. اقلاً آنجا شوهر ميكنم و راحت ميشوم از دست اينها.
پولم كم بود، رفتم ترمينال جنوب. خلوت بود. نفهميدم كجا بايد بروم. خوابم گرفت، روي نيمكت خوابيدم. توي خواب فهميدم يكي كنارم نشسته. پريدم. اكبر بود. برايم ساندويچ خريد. از ديشبش هيچي نخورده بودم. وقتي برايش تعريف ميكردم كه چه شده، گريهام گرفت. رفتيم برايم بليت بخره، گفتند عصر ميفروشند. رفتيم خانهاش. نهار خورديم. خسته بودم، دراز كشيدم كه بخوابم. آمد پهلوم[
]مهربان بود. ساعت 6 گفتم: «برويم ترمينال.» گفت: «خودت برو.» گفتم: بلد نيستم.» گفت: همانطور كه صبح پيدا كردي، حالا هم پيدا ميكني.» گفتم: «نميآيي؟» گفت: «نه. برو گمشو.» گريهام گرفت، آمدم بيرون. تا با اتوبوس رسيدم ترمينال، شب شده بود، بليت نبود. خواستم بخوابم. ديگر روي نيمكت نخوابيدم. رفتم توي دستشويي. تازه چرتم گرفته بود كه سروصدا بلند شد. كميته ريخت آنجا. من بودم و چند تا دختر ديگر، همهمان را بردند، رفتيم كلانتري . فردا صبح فرستادند پزشكي قانوني. از آنجا برگشتيم كلانتري. رفتيم دادگاه. يك آقايي بود، قاضي، اصلاً نميفهميدم چه ميگفت. خوابم ميآمد. خواستم برايش بگويم كه چه شده. اما نميتوانستم. آخرش برايم حكم داد، 80 تا شلاق، 30 هزار تومان پول.
وقتي شلاق ميزدند، دردم ميگرفت. دلم درد ميكرد، پاهايم ميسوخت. اولش داد كشيدم. بعد چادرم را با دندان گرفته بودم، فشار ميدادم. احمق بودم. تازه 16 سالم شده بود، بچه بودم، دلم براي زنداداشم تنگ شده بود. دلم براي كتكهاي داداشم تنگ شده بود. وقتي شلاق ميخوردم، هنوز دستهايم از كتكهاي او كبود بود.
شلاقها كه تمام شد، گفتند: «چهقدر پول داري؟» گفتم: «هيچي.» گفتند: «خبر بده خانوادهات بيايند.» گفتم: «خانواده ندارم.» گفتند: «پس برو سوار شو.» سوار مينيبوس شدم و رفتم زندان. سه ماه حبس كشيدم.
بعد كه ولم كردند، ماندم توي خيابان، نه پول داشتم، نه جايي را بلد بودم. يك تلفن سكهاي پيدا كردم و زنگ زدم به همان همساية محلهمان، زري. دفعة اول كه صداي مرا شنيد قطع كرد. دوباره زنگ زدم. گفت: «برادرت ميخواسته يكي از پسرهاي محل را كه فكر كرده تو را برده، بكشد. بعد هم با چاقو آمده توي محل و گفته: اين چاقو را براي كشتن مريم تيز كردهام.» بعدگفت: «اصلاً اين طرفها پيدايت نشود، ديگر هم به من زنگ نزن.»
همانطور كه توي دكة تلفن گريه ميكردم، يك پسره آمد، با هم حرف زديم، رفتيم خانهاش. وقتي ميخواستم بيايم بيرون، بهم پول داد. چند شب توي پارك خوابيدم. بعدش زنگ زدم به زري، مامانش گوشي را برداشت. بعد با زري حرف زدم. هي ميپرسيد: «كجايي؟» گفتم: «پارك لويزان.» گفت: «شب كجايي؟» گفتم: «همانجا.» گوشي را گذاشت. شب خوابيده بودم لاي كارتنها كه ديدم صدا ميآيد. بلند شدم، ديدم داداشم است، خنديدم و گفتم: «آمدي دنبالم؟» گفت: «آره، بيا برويم.» مرا برد وسط جنگل، ديدم با خودش طناب آورده. فكر كردم ميخواهد مرا بزند. گفتم از شلاق كه بدتر نيست، بگذار بزند، بعد ميرويم خانه. اما طناب را بست به درخت، سرش را گرد كرد، مرا بغل كرد و گردنم را گذاشت توي طناب. داشتم ميمردم. نفسم بند آمده بود. گفتم: «داداش، مُردم.» گفت: «بهتر، زودتر.» چشمهايش قرمز شده بود. وقتي ولم كرد، درخت تكان خورد، خم شد. پايم رسيد به زمين، نفس كشيدم. داداشم دويد رفت تا درخت را صاف كند، يك مرتبه نور چراغ افتاد رويم، داداش دررفت، شاخة درخت شكست، پليسها مرا گرفتند، خرخر ميكردم، بردنم بيمارستان. وقتي خواستم از داداشم شكايت كنم، گفتند: «هنوز به سن قانوني نرسيدهاي.» برگشتم توي خيابان. اوايل كنار خيابان ميماندم تا ماشين بيايد، بعضي وقتها هم با موتور ميرفتم يا حتي پياده، فقط شب بهم جا ميدادند، قيمتش مهم نبود. بعد كمكم ياد گرفتم پول بگيرم. پولها را ميگذاشتم توي كيسه زير يك پل تا آنقدر زياد شد كه آمدم خانه گرفتم. حالا هم وضعم بد نيست. يك سال است كه از داداشم خبر ندارم. ديگر هم به زري زنگ نزدم. اما دلم براي بچههاي داداش تنگ شده.
سن فحشا پايين آمده، اين را همه ميگويند. محققان، جامعهشناسان، مسئولان سازمان بهزيستي و حتي مردها. آمار فحشا بالا رفته، اين را هم همه خبر دارند اما هيچ آمار دقيق و قابل اعتمادي در دست نيست. از آمارهاي حيرتآورِ چند صدهزار تايي هست تا كمتر.
اما عمق فاجعه بيش از آمار و ارقام است. در خيابانها كه راه ميروي، پاي صحبت متقاضيهاي بينام و نشان پولدار كه مينشيني، تا متقاضيهاي كمپول و قانع(!) همه از كالاهاي كمسن حرف ميزنند: «نهايت 15ساله»، «20 سالهها از دور خارج ميشوند، تاريخ مصرفشان گذشته!» «هر چه بچهتر، بهتر».
و كالاها حالا از توليد به مصرفند، مثل همه چيز كه سريع شده. با يك تلفن، از اين سوي دنيا با آن سوي دنيا حرف ميزني، با اشارة يك انگشت، تمام اخبار جهان، رسمي و غيررسمي، بر روي مانيتور كامپيوتر شكل ميگيرد. بچههاي 5 ساله بهراحتي با كامپيوتر كار ميكنند، نابغههاي 17ساله جوايز المپيادها را ميربايند و بچههاي 10 ساله بهراحتي جيببري ميكنند. حتي درآمد يك نوزاد دو ماهة گدا از مادر معتادش بيشتر است. پس در اين وانفساي سرعت و تكنولوژي، عجيب نيست كه دنياي فحشا نيز كالاهاي ارزانتر، جوانتر و در دسترستر را به گرداب تباهي بكشاند.
اما اين وضعيت مختص تهران نيست. شهرستانها نيز از دور عقب نماندهاند، نه در اعتياد، نه در فحشا. تنها تمايز تهران اين است كه بيشتر اطلاعات رسانهها از اين شهر پرجمعيت كه يك ششم جمعيت كشور را در خود جا داده تهيه ميشود. با اين حال، وضعيت شهرستانها هم قابل بررسي است.
گفتوگوي صريحي با يك كارشناس امور تربيتي انجام دادهايم كه ميخوانيد. البته بهدليل دور بودن راه ـ هزار كيلومتر يا كمي بيشتر ـ گفتوگوي ما تلفني انجام شده است.
شما هم شنيدهايد كه سن فحشا پايين آمده است؟
بله. گاهي به دخترهاي 11،12 سالهاي برميخورم كه دچار مشكل هستند، سردرگمند، مدام به گوشهاي خيره ميشوند، كمحرف و گوشهگيرند، انگار در خيالشان تجربههايشان را مرور ميكنند، گاهي از يادآوري خاطراتشان ناراحت ميشوند و گاهي لبخند ميزنند.
اصلاً اين دخترهاي 11،12 ساله بالغ شدهاند؟
نه، بلوغ جسمي ندارند، حتي اندامشان به اندازة كافي رشد نكرده. اما گويا اين مسائل براي مشتريان مهم نيست. دختربچة 11،12 ساله بهندرت زيبا به نظر ميرسد. گاهي فكر ميكنم هيچ رحم و شفقتي در بعضي مردها باقي نمانده. واقعاً وحشتناك است.
آيا ارتباط كامل برقرار ميشود؟
نميدانم. چون اكثر اين دخترها در اين سنوسال به پزشكي قانوني نميروند. اما فكر ميكنم ارتباط كامل نيست زيرا طرف مقابل آنها هم ميترسد.
اين مردها در چه ردة سني هستند؟
معمولاً زير 30 سال هستند. براي پسرهاي حدود 20 سال برقراري رابطه با دختربچهها جذابتر است.
دختربچهها در ازاي اين كار پول ميگيرند؟
اكثراً نه، لااقل در ابتداي كار پول نميگيرند. بعضي با يك هدية كوچك هم فريب ميخورند.
اين دختربچهها درك درستي از كاري كه انجام ميدهند دارند؟
معمولاً نه. يكبار دختر 11سالهاي پيش من آمد و گفت: «من ديروز يك دوست پيدا كردم.» گفتم: «چه خوب، اسمش چيست؟» گفت: «نميدانم، نپرسيدم.» گفتم: «چهطور نپرسيدي و با او دوست شدي؟» گفت: «توي خيابان ديدمش، آمد گفت: ميخواهي برايت ساندويچ بخرم؟ گفتم: آره، گفت: پس بيا بريم خانة ما. من هم رفتم ]...[ بعد رفتيم برايم ساندويچ خريد. خوشمزه بود.»
آنقدر اين دختر كودك بود كه نميدانست چهكار كرده، پرسيدم: «اگر يكبار ديگر دوستت را ببيني با او ميروي؟» گفت: «اگر برايم ساندويچ بخرد، آره. آخر من تا ديروز ساندويچ نخورده بودم.»
اين مثالها نشان ميدهد كه ريشة اصلي گرايش به روسپيگري فقر اقتصادي و فرهنگي است. من بچههايي را ديدهام كه شبها غذايي براي خوردن ندارند.
وضعيت خانوادههايشان چهطور است؟
مهمترين مسئلة اين خانوادهها اعتياد است، مخصوصاً در مناطق حاشيهنشين. پدر و مادر معمولاً معتاد هستند و بچهها به پدر و مادر و يا مهمانها مثل گارسون سرويس ميدهند. علاوه بر اين از بچهها براي خريد و فروش مواد، انتقال مواد و حتي آماده كردن منقل استفاده ميكنند.
در بچهها هم اعتياد ديدهايد؟
نه، اعتياد در ردة 11،12 سال خيلي كم است. مگر اينكه پدر و مادر بهزور آنها را معتاد كنند.
مشروبات الكلي چهطور؟
نه، خيلي كم است. فقط يك مورد مشكوك به صرع به من معرفي شده بود كه بعد فهميدم معتاد به الكل است.
ممكن است كه پدر و مادر دخترشان را به فحشا بكشانند؟
در مواردي كه من روبهرو شدهام معمولاً منكر اين ماجرا شدهاند. البته مادرها حتي اگر باخبر هم بشوند سعي ميكنند آن را پنهان كنند. ميگويند اگر پدرش بفهمد، ميكشدش. اما مواردي را هم ديدهام كه پدر فهميده و هيچ كاري نكرده است.
يك مورد هم داشتم كه دختر با مادرش كار ميكرد. هر روز بعد از ساعت چهار بعدازظهر، ميديدم كه دارند ميروند. از دختربچه كه ميپرسيدم: «كجا ميرويد؟» ميگفت: «ميرويم مهماني.» دختر 12 ساله را طوري آرايش ميكردند كه انگار 30 ساله است. بعدها شنيدم كه قيمت دختر از مادر بيشتر است. مادر هيچوقت نميگذاشت دخترش را تنها ببرند. ميگفتند: «اين كار را ميكند تا خودش هم مشتري داشته باشد.»
ميدانيد قيمت اين دختربچهها چهقدر است؟
نميدانم. اما راستي قيمت يك ساندويچ در تهران چهقدر است؟
دكتر مهديس كامكار، روانپزشك، در اين زمينه ميگويد: «يكي از مهمترين مسائل كودكان در مقاطع مختلف رشد، پاسخ دادن به اين پرسش است: من كه هستم؟" اين سؤال اولين بار در دو تا سه سالگي مطرح ميشود. كودك در پاسخ به اين پرسش ميگويد: "دختر" يا "پسر" . او تفاوت دختر و پسر را در نوع لباس آنها ميداند. دخترها دامن ميپوشند، موهايشان بلند است، لاك ميزنند. كودك پاسخ اين سؤال خود را از 3 تا 12 سالگي مييابد.
بعد از رسيدن به سن بلوغ، بار ديگر پرسشِ "من كه هستم؟" مطرح ميشود. دختر يا پسر در مقطع سني 10 تا 14، ديگر به دنبال هويت جنسي نيست بلكه در جستوجوي هويت وجودي خود است؛ هويتي كه عقايد، آرمانها، باورها، اخلاقيات و وجدان فرد بر مبناي آن شكل ميگيرد. در اين زمان اگر بين هويت فرد و هويت اجتماع فاصله وجود داشته باشد، او دچار ازهمگسيختگي خواهد شد. اين هويتها (فردي و اجتماعي) را اطرافيان ميسازند. اطرافيان هستند كه دختر نوجوان را فردي موفق يا ازهمگسيخته ميكنند. وقتي به نوجوان ميگوييم: دروغ نگو، و خودمان دروغ ميگوييم، وقتي به او ميگوييم: سر قولت بمان، و خودمان سر قولمان نميمانيم، وقتي به او ميگوييم: تظاهر نكن، و خودمان تظاهر ميكنيم، تمامي معيارهاي اخلاقي و آرماني او را در هم ميشكنيم و او دچار ازهمگسيختگي شخصيتي ميشود.»
دكتر حميدرضا مرتضوي، روانپزشك، نيز معتقد است: «احتياجي به تحليل نداريم. كافي است خودتان را بگذاريد جاي نوجواني كه شب تلويزيون نگاه ميكند، كانالها را عوض ميكند و انواع موسيقي را از طريق راديو ميشنود، در سريالهاي خارجي ميبيند كه چهطور زنان و مردان بهراحتي با هم معاشرت ميكنند، در سريالهاي برنامة كودك و نوجوان، دختر و پسر را ميبيند كه در يك كلاس كنار هم مينشينند، با هم بازي ميكنند، اردو ميروند و زندگي ميكنند. او احتمالاً برنامههاي ماهواره را هم نگاه ميكند و ميبيند كه ارتباط زنان و مردان چهقدر راحت است. اين نوجوان ميخوابد و صبح فردا كه بلند ميشود مقنعه سرش ميكند، موهايش را ميپوشاند و به مدرسه ميرود. در مدرسه در مورد تقوا، پرهيزكاري و رعايت موازين اخلاقي آموزش ميبيند. از مدرسه كه بيرون ميآيد، اگر بخواهد استراحت كند، بار ديگر مقابل تلويزيون يا پاي كامپيوتر مينشيند. اگر به پارك برود با انواع و اقسام فروشندههاي مواد مخدر و دختران رها روبهرو ميشود. اگر او بخواهد خريد كند، به كجا ميتواند برود: بازار گلستان؟ بازار قائم؟ ميدان وليعصر؟ هفتحوض؟ تهرانپارس؟ ميدان پيروزي؟ صادقيه؟ هيچكدام از اينها شبيه هم نيستند ولي هيچكدام هم شبيه آنچه نوجوان در مدرسه ميآموزد يا در رسانهها ميبيند نيستند. و با تمام اين تناقضها، كافي است بخواهد با شيوة زندگي يك پسر آشنا شود، حتي از سر كنجكاوي و نه از غريزة جنسي. قاعدتاً او در اين سن چيز زيادي از اين روابط نميداند، اما همه او را متهم ميكنند. در حاليكه اطلاعات زيادي در مورد حيثيت ندارد مادر و پدر بر سرش ميزنند كه: تو حيثيت ما را بر باد دادي! و اگر پايش به سيستمهاي بازدارندة رسمي باز شود، "رابطة نامشروع" را بر صورتش حك ميكنند. تمامي اين برخوردها سبب ميشود اصلاً چيزي به نام هويت در او شكل نگيرد.»
يكي از مهمترين تحليلهايي كه در مورد بحرانهاي اجتماعي موجود در نسل نوجوان ارائه ميشود، بر رها شدن نوجوانان در جامعه صحه ميگذارد. به نظر ميرسد تا پيش از وقوع انقلاب در كشورمان، خانوادهها به دليل بياعتمادي به سيستمهاي تربيتي و پرورشي موجود، خود مسئوليت تربيت فرزندانشان را بر عهده ميگرفتند. در جامعة اسلامي، خانوادهها به مدارس و جامعه اعتماد بيشتري دارند و بخشي از مسئوليت تربيت كودكانشان را بر عهدة آنها گذاشتهاند. متأسفانه سيستم آموزشي و پرورشي حاكم بر مدارس نتوانست نتيجة مطلوبي بهبار بياورد.
غنچه راهب، كارشناس ارشد روانشناسي و مددكاري اجتماعي، در اين زمينه ميگويد: «بايد قبول كنيم تاكنون نوجوانان ما پاسخ پرسشهاي خود را از جامعه دريافت نكردهاند. بايد قبول كنيم كه ما نتوانستيم الگوهاي مذهبي خود را براي نوجوانان بهخوبي روشن كنيم و كار فرهنگي صحيحي انجام دهيم.
در تمامي سالهاي گذشته، بعضي مربيان امور تربيتي در مدارس بيشتر كار بازپرس را انجام ميدادند. آنها تصاوير نامطلوب و غير زيبا از مذهب ارائه ميدادند و با ناديده گرفتن خواستهها و نيازهاي نوجوانان تلاش ميكردند علايقي ايجاد كنند كه بچهها بههيچوجه آنها را نپذيرفتند. زماني سياست حاكم بر نوجوانان اِعمال محدوديتهاي بسيار شديد بود و حالا ديگر هيچچيز را نميتوان كنترل كرد. كافي است يك زن چند دقيقه كنار خيابان بايستد تا چندين اتومبيل در برابرش توقف كنند. اين در واقع نماد بيروني اتفاقي است كه افتاده ولي چون هيچكس ريشه و پايه و علتهاي آن را نميبيند نميشود جلويش را گرفت. وقتي هيچ راهحلي براي كنترل اين ماجرا نداريم، آينده نيز نامعلوم است. اين به معني رها شدن جامعه است.»
نكتة مهم اين است كه در جامعة ما فاصلة جنسي با دقت هرچه تمامتر رعايت ميشود. دخترها و پسرها بهدقت دور از هم نگهداري ميشوند و حتي به اين نكته توجه كافي ميشود كه مدارس دخترانه و پسرانه همزمان تعطيل نشوند. اما همين دخترها و پسرها، پس از خروج از مدرسه، تمامي محدوديتهاي خود را در جامعه جبران ميكنند. پرسش اينجاست كه در تربيت كداميك اشتباه كردهايم: كالا يا مشتري؟
راهب پاسخ ميدهد: «پدر و مادرهاي سختگير به بچهها حق انتخاب نميدهند و از شيوه هاي تربيتي استبدادي استفاده ميكنند. درصد نوجواناني كه اين خانوادهها را ترك ميكنند بسيار زياد است. در برابر آنها، تعداد دختران فراري در خانوادههايي هم كه از تربيت فرزندان خود غافلند و دچار اعتياد يا فساد اخلاقي هستند زياد است. پس هر دو شيوة تربيتي استبدادي و بيتفاوتي شيوههاي نادرستي هستند.
متأسفانه در جامعة ايران هميشه در مورد دخترها سختگيري بيشتري ميشود. حتي در بعضي خانوادهها كه داشتن دوست دختر براي پسر نوعي ارزش محسوب ميشود، دخترها حق ندارند بهتنهايي از خانه خارج شوند.
جامعة امروز ما به جايي رسيده كه دخترها خواهان حقوق برابر با پسرها هستند اما هنوز خانوادهها اين مسئله را نميپذيرند. زيرا اگر پسري بخواهد ازدواج كند، سعي ميكند دختري را انتخاب كند كه بهاصطلاح آفتاب و مهتاب نديده باشد. اما در مورد پسرها محدوديتي وجود ندارد و تنها مسائل مالي و ميزان تحصيلات مهم است.
خانوادهها ميدانند كه حق برابر دختران و پسران در جامعه جا نيفتاده، به همين دليل در برابر دختران مقاومت ميكنند. دخترها هم در برابر اين محدوديت عكسالعمل نشان ميدهند و خواهان حقوق خود هستند.»
صورت گرد و گوشتالودي دارد. پوستش تيره است. كمي آفتابسوخته شده، چشمان درشتش عسلي است، در تضاد با پوست تيرهاش. دور چشمانش را خط سياهي پوشانده، لبهايش قرمز قرمز است. موهايش از زير روسري بيرون ريخته، طلايي رنگ شده با تكههاي نامساوي سياه:
15سالهام.
چه شد كه از خانه بيرون آمدي؟
يك روز از مدرسه برميگشتم كه عباس افتاد دنبالم. تا دم خانه آمد. مدام قربان صدقهام ميرفت. تا يك هفته هر روز آمد ولي من محلش ندادم. اولين روزي كه جواب سلامش را دادم، داداشم ديد. راست گذاشت كف دست بابام. همان شب بابا با كمربند به جانم افتاد، تمام تنم كبود شد، بعد هم مرا توي زيرزمين زنداني كرد. زيرزمين موش داشت. داشتم از ترس ميمردم. هر چه جيغ ميكشيدم هيچكس به دادم نميرسيد. فردا كه بابا رفت سرِ كار، خواهرم يك لقمه نان و پنير از زير درِ زيرزمين بهم داد. تا يك ماه كارش همين بود. يك ماه حمام نرفتم، لباسهايم را عوض نكردم. يك چاه بود وسط زيرزمين، آنجا قضاي حاجت ميكردم، آب نبود صورتم را بشويم. يك شب، نصفهشب بود كه يك شيشه را شكستم و خودم را كشيدم توي خيابان. نه چادر داشتم، نه روسري، رفتم از مسجد چادر دزديدم. داشتم ميرفتم ترمينال كه كلانتري مرا گرفت. ساعت شش صبح مرا بردند دم در خانه تحويل دادند. دوباره كتك خوردم. اين دفعه بابا مرا توي زيرزمين آويزان كرد. يك چنگك بسته بود به سقف كه وقتي گوسفند ميكشت آنجا آويزان ميكرد، پاهاي مرا به همان چنگك بست و برعكس آويزانم كرد. عصر آبجيام آمد، طناب را بريد و گفت: «برو.» گفتم، «تو را ميكشد.» گفت: «تو برو من يك كاري ميكنم.»
بهم چادر و پول داد. يكراست آمدم دم ميدان، سواري گرفتم و آمدم تهران.
حالا چهكار ميكني؟
توي يك خانه كار ميكنم. خانم بههم پول ميدهد، ميگذارد بروم گردش. بعضي وقتها خودش برايم كار ميآورد، بعضي وقتها خودم كار پيدا ميكنم.
نميخواهي به خانه برگردي؟
نه. يك بار زنگ زدم با خواهرم حرف زدم، ميگفت تا يك هفته بعد از رفتن من، هر روز از بابا كتك خورده تا بگويد من كجا رفتم. مامان هم گفته اگر نازي را پيدا كنم آتشش ميزنم.
چرا؟
مامان گفته وقتي قرار است آن دنيا بهخاطر من توي آتش بسوزد، بايد اين دنيا خودش مرا آتش بزند.
دكتر كامكار معتقد است: «از لحاظ جامعهشناسي و روانشناسي اجتماعي، بيهويتي و گمگشتگي افراد به دنبال هر تحول و در پي هر جنگي بروز ميكند. در زمان جنگ، مردم از هر طبقه و فرهنگ، به دليل خطري كه وطنشان را تهديد ميكند، به هم نزديك ميشوند. اما پس از پايان جنگ، شكافهاي عميق اجتماعيِ بهوجودآمده سبب ميشود طبقات اجتماعيِ تعريف خود را از دست بدهند، در نتيجه جامعة شهري و حتي روستايي مخدوش شود.»
دكتر كامكار يكي از علل كاهش سن فحشا را تغييرات اجتماعيِ دو دهة اخير كشور ميداند و ميگويد: «در جامعة ما همه مقصرند اما همه بهنوعي قرباني هم هستند.»
به عقيدة او، يكي از علل رواج بيبندوباري در ميان مردان، كه منجر به زياد شدن متقاضي و در نتيجه افزايش كالا در جامعه شد، به دست آوردن ثروتهاي بدون پشتوانه است. وي ميگويد: «در جامعة امروز ما، عدهاي بدون آنكه از پشتوانة فرهنگي برخوردار باشند بهطور مقطعي صاحب ثروت شدند، عدة بيشتري هم كه در يك جامعة طبيعي بايد در حد متوسط باشند، به زير خط فقر رانده شدند. اين تفاوت زياد باعث ميشود از سويي طبقة ثروتمند از ثروت خود براي لذتجويي افراطي استفاده كند، و از سوي ديگر طبقة زير خط فقر براي كسب درآمد به هر كاري تن دهد چرا كه ميبيند در جامعة امروز هر مشكلي با پول حل ميشود.»
اما به نظر ميرسد عامل ديگري نيز در رواج انحرافات اخلاقي ميان نوجوانان مؤثر است: نداشتن خط فكري مشخص و آرمان معين. دكتر كامكار در اين زمينه چنين توضيح ميدهد: «ما نميتوانيم جامعهاي را بدون توجه به پيشينة آن متهم كنيم. كساني كه در دورههاي مختلف اجتماعي به تحليل عادت نكردهاند، با كوچكترين مسئلهاي از فكر كردن رويگردان ميشوند و به سراغ شيوههاي سادهتر زندگي ميروند. يكي از سادهترين شيوههاي زندگي رو آوردن به اعتياد است. با مصرف مواد مخدر، فرد بدون اينكه نيازي به فكر كردن داشته باشد، در خيال خود بهترين روياها را ميپروراند و از آن لذت ميبرد. يكي از پيامدهاي ناگوار اعتياد هم تن دادن به فحشاست چرا كه فرد با كسب درآمد بدون نياز به تفكر ميتواند به آن روياهاي زيبا بازگردد.»
اسمم هلن است. 18 سال دارم، در تهران به دنيا آمدم، ازدواج كردهام و يك بچه دارم.
چهقدر درس خواندي؟
تا پنجم دبستان.
مدرسه را دوست داشتي؟
خيلي خوب بود. اما از وقتي داداشم به دنيا آمد، چون مامانم اينها او را بيشتر دوست داشتند، من حسوديام ميشد، درس نميخواندم.
چند ساله بودي كه او به دنيا آمد؟
هفت سالم بود. بعد من چهارم دبستان كه بودم، او بزرگ شده بود. مامانم اينها يكجور ديگر با او رفتار ميكردند. من دوچرخه ميخواستم براي علي ميخريدند، ميگفتم كامپيوتر ميخواهم، ميگفتند آن را خريدهايم براي علي. عقدهاي بارم آوردند.
پدر و مادرت چهكاره بودند؟
پدرم كارگاه [
] داشت، مادرم خانهدار بود.
پدر و مادرت با هم خوشبخت بودند؟
آره، همة خانوادهمان خوشبخت شدند، فقط من بدبخت شدم.
پدر و مادرت اعتياد نداشتند؟
بابام فروشنده بود اما مادرم ميكشيد. پدرم ترياك ميفروخت، گرفتند و بردندش زندان، 79 آزاد شد.
رابطة پدرت با تو چهطور بود؟
خوب! يكبار بچه بودم، كلاس پنجم، بابام از زندان آمده بود مرخصي يكماهه. يك پسره بود، امير، داشتم از مدرسه ميآمدم خانه، سلام كرد، من هم جواب دادم، قرار گذاشت كه يك ساعتي برويم توي پارك. ميخواست حرف بزند. بابام بالاي پشتبام بود، ديد، آمد پايين آنقدر مرا زد كه مگر نگفتم با پسرها حرف نزن، بعد مرا برد بالا، تلفن را پرت كرد توي سرِ مادرم كه: «فلانفلان شده، ميگويم نگذار برود مدرسه، تو حرف گوش نميكني.» دست مرا سوزاند، مامان و علي را بيرون كرد. مامان رفت پايين كه شوهر عمهام را بفرستد بالا ضمانتم را بكند، بابا در را قفل كرد، من ايستادم لب پنجره. گفتم: «اگر بيايي خودم را ميكشم.» چاقو گرفت: گفت: «اگر نيايي پايين چاقو را پرت ميكنم به صورتت به قلبت كه بميري.» من آمدم پايين. مثل سگ پشت گردنم را گرفت، از پنجره پرتم كرد پايين، همة محل شاهدند. پزشكي قانوني رفتم، هنوز نامههايم هست. دو ماه بيمارستان خوابيدم. پايم شكست، از دو جا، با دو تا از استخوانهاي پشتم. هنوز بروي تو محل بپرسي چرا محمد سگباز دخترش را انداخت پايين، همه قصه را ميگويند. بابام اسم و رسم دارد، لات محله است، همه او را ميشناسند.
مادرت چهكار ميكرد؟
ترياك ميكشيد. بابام كه رفت زندان، چهار سال به پايش نشست. زندان هم فقط ماهي يكبار ملاقات شرعي ميداد. بعد ميگفت مگر من چند سالم است كه هشت سال به پاي اين، بدون شوهر بمانم. چهار سال همينطوري ماند، چهار سال بعد با دوست بابام عروسي كرد، الان رفته شهرستان.
چه شد كه ازدواج كردي؟
مادرم با پسرها رفتوآمد داشت، به ما محل نميگذاشت. من اول با امير دوست بودم، بعد گفت بيا ازدواج كنيم. پدرم موافقت نكرد، از زندان وكالت نداد. پسره گفت: «بيا خودمان همينطوري ازدواج كنيم تا اينها راضي بشوند.» شش ماهه حامله بودم، پسره گفت: «بچه از من نيست، بچه را ميخواهي بيندازي سر من؟»
چند سالت بود؟
تازه 13 سالم تمام شده بود.
مدرسه ميرفتي؟
نه.
چرا؟
چون باهاش دوست بودم. نزديك بود داداشم معتاد به ترياك بشود. مادرم ميگفت بِكِشد. هر وقت دنداندرد يا سرماخوردگي ميگرفتيم، ميگفت: «اين خوبتان ميكند.» داداشم يك ماه سرماخوردگي عجيبي گرفته بود، بعدش هم سرخك، تمام يك ماه مادرم بهش ترياك ميداد. آن موقع بابام زندان بود.
چرا مادرت طلاق گرفت؟
چون با دوستهاي بابام رفته بود. بابام تو محل آبرو داشت. حالا ديگر نميتواند برود محل، وقتي ميرود، همه نشانش ميدهند كه اين بود كه زن و دخترش...
مراسم ازدواجت چهطور بود؟ خواستگاري هم آمد؟
شانههايش را بالا مياندازد.
نوچ.
كجا بود؟
خانة خودمان. مادرم رفته بود زندان ملاقات، زنگ زدم كه بيايد. گفتم كه تنهايم
قبلاً هم ميآمد ترياك ميكشيد. من به مامانبزرگم گفتم، ديدم ميزند توي سرش، كه اگر محمد بفهمد تو را ميكشد. من هم نامه نوشتم كه يا اين، يا خودم را ميكشم. سه بار خودكشي كردم، مرگموش و قرص خوردم اما نمردم. بابام از زندان به مادربزرگم وكالت داد. رفتيم محضر، بابايم نبود. مادربزرگم بود، عمويم بود، با همان مردي كه با مادرم ازدواج كرد و مادرم. يك حلقه كردند دست من و و يك حلقه هم دست او. دوازده تا النگو به من داد و يك گلوبند، همين. اصلاً برايم عروسي نگرفت.
كجا زندگي ميكرديد؟
مادربزرگم برايمان خانه گرفت. خودش هم با ما بود. اما وسايل را نو خريدند و بهم دادند. جهاز، سيسموني، همهچيز نو بهم دادند. سهبار بهم جهاز دادند، همه را امير بهخاطر هروئينش ميفروخت. يك وقت ميديدم خانه خالي شده.
چهطور شد امير معتاد شد؟
اينكه مرا ميخواست و بابام بهش نداده بود، هروئينياش كرد. من رفته بودم بچه را واكسن بزنم. آمدم ديدم دارند يك چيزي را با دستمال كاغذي لوله ميكنند. به امام حسين، نميدانستم چيست. وقتي زرورق را درآوردند، فهميدم. گفتم: «امير بدبخت ميشويم، نكش.» گوش نداد. دو سه ماه بعد مرا هم هروئيني كرد. اول دوستهايش را ميآورد خانه، همانها كه برايش مواد ميآوردند. مرا مجبور ميكرد بروم پيش آنها. بعد به من ميگفت: «برو كار كن، پول برايم بياور.» من يك روز نرفتم، رفتم خانة مادربزرگم. گفتم امير اينطور ميگويد. چهل (هزار) تومان گرفتم و بردم. فهميد. چاقو گرفت به دستم و پايم. ايناهاش. اينهم ردش.
چهطور ميگفت برو كار كن؟
ميگفت: «برو ميدان
» من اصلاً رويم نميشد. ميگفت: «آرايش غليظ بكن». يك كت چرمي ميپوشيدم. ميگفت: «زنها را ميبيني؟» گفتم: «خوب»، گفت: «برو ببين چهكار ميكنند.» يكي دو بار آمد، مرا سوارِ ماشين كرد برد، قيمت هم خودش ميداد. توي راه پياده شدم و رفتم. وقتي فهميد، مرا بست به كابل. ديگر ياد گرفتم. بعد مرا داد به يك خانم رئيس. توي خانه كار ميكردم. خودش پولش را ميگرفت.
از اينكه با يك غريبه ميروي، نميترسي؟
ميترسم. به قرآن غش ميكنم. يا نبايد ميرفتم خانه، يا بايد با دستِ پر ميرفتم..
فكر نميكردي مريض ميشوي؟
مريض بودم.
ميداني ايدز چيه؟
نه
ميگويند پنج سال ديگر ايدز ميگيرم.
شوهرت با پول چهكار ميكرد؟
هروئين، لباس نو. امروز يكي ميخريد، فردا يكي ديگر.
براي تو هم لباس ميخريد؟
خدا حرامم كند. من هر چه داشتم مادربزرگم خريده بود.
پسرت چهكار ميكرد؟
پيش باباش بود.
تا به حال گير افتادي؟
دفعة اول آمدم ديدم امير زن آورده خانه، ساكم را جمع كردم رفتم كلانتري. فرستادنم كانون براي ترك. سه ماه آنجا بودم. بابام آمد 70 تومن جريمه داد، آزادم كردند. ميگفتند اگر درد دارم، نبايد داد بزنم. صدايم درنيامد تا ترك كردم.
چند وقت معتاد بودي؟
دو سال.
بعد از ترك چهكار ميكردي؟
كار. دفعة دوم خودم را معرفي كردم بابت رابطة نامشروع.
چرا خودت را معرفي كردي؟
خسته شده بودم. شما كه عاشق چشم و ابروي من نيستي كه به من جا بدهي. بالاخره بايد يك سوءاستفادهاي از من بكني ديگر.
تا به حال شب توي خيابان يا پارك ماندي؟
كارتنخوابي، يك ماه.
كجا
پارك
] [ يك ماه ميخوابيدم. يك كارتن بزرگ بود، بين دو تا كارتن ميخوابيدم، باران كه ميآمد، روي كارتن پلاستيك مشكي ميبستم كه خيس نشوم.
آنجا كسي مزاحمت نميشد؟
نه، ميرفتم يك جاي دنج. از خود پارك پايينتر بود. هيچكس نميآمد. خرابهمانند بود.
نميترسيدي؟
نه، نشئه ميكردم و تا ساعت 8 و 9 صبح ميخوابيدم. صبح ميزدم بيرون. چرخ ميزدم تا شب. شب غذا ميخوردم و ميآمدم ميخوابيدم.
آن وقتها كار نميكردي؟
نه، از مادربزرگم ميگرفتم.
چرا پيش مادربزرگت نميماندي؟
بهخاطر عموم، بابام. از آنها ميترسيد، خودش را هم بيرون ميكردند.
پدرت چهكار ميكند؟
با يك زنه عروسي كرد. وقتي كه من توي خانه كار ميكردم، او هم آنجا بود. يك بار لُوم داد. من با مرتضي بودم، برايم خانه گرفته بود، خانة مجردي. ريختند خانة آن خانمرئيسه. زنبابام خودشيريني كرد، گفت بياييد يك جاي ديگر را نشانتان بدهم، آوردشان دم خانة من. من مرتضي را فراري دادم، خودم رفتم زندان، يك ماه و نيم ماندم. بعد شلاقآزاد. 180 تا خوردم، آن دفعه 300 تا خوردم.
وقتي 300 تا شلاق را ميخوردي، درد نداشت؟
چون اولين بار بود، درد داشت. ولي اين دفعه نه، درد نداشت، چون قبلاً خورده بودم، پوستم كلفت شده بود.
فكر نميكني شايد يكبار ديگر تو را بگيرند؟
چرا، حس ششم ميگويد كه ميگيرندم و اعدامم ميكنند.
نميخواهي پيش شوهرت برگردي؟
نه، عمراً، كلاهم هم بيفتد نميروم بردارم. يك ماه پيش زنگ زدم بهش. گفتم: «بيپدر و مادر، يك اتاق قد دستشويي بگير، بهخاطر بچهام زندگي ميكنم.» اما گفت: «نميخوامت.»
هلن نشسته بود مقابلم، كاپشن كوتاهي پوشيده بود با شلوار جين، روسري سفيدي هم به سر داشت. چشمهاي قهوهاي درشتي داشت با مژههاي فرخوردة سياه كه با خطي سياه و ظريف آراسته شده بود. چشمهايش شفاف بود و براق، انگار هميشه در آن اشك حلقه زده بود. وقتي نگاهم ميكرد، چيزي به ته دلم چنگ ميانداخت. نگاهش مدام ميچرخيد. ميدانست چشمهايش زيباست اما نه زيباتر از بقية اجزاي صورتش: بيني تراشيده، گونههاي خوشتركيب،
هلن يكي از زيباترين زنهايي بود كه در عمرم ديده بودم.
پشت دست راستش با خالكوبي نوشته بود: مرتضي. پرسيدم: «باز هم خالكوبي داري؟» آستينش را بالا زد. تمامي بازو و ساعدش پر بود از خطوط نامنظم چاقو، بريدگيهايي كه بد جوش خورده بود، همهجا را برجستگيهاي گوشت اضافة صورتيرنگ پر كرده بود. هر جا كه گوشت اضافه نداشت، سياه بود از خالكوبي.
پرسيدم: «آن يكي دستت هم همينطور است؟» بيصدا كاپشنش را درآورد. بلوز آستينكوتاه آبي پوشيده بود، هر دو دست تا بالا پر بود از گوشتهاي اضافي صورتيرنگ، لكههاي سياه و سرمهاي خالكوبي، بريدگيهايي با لبههاي قهوهاي روشن. خم شد تا كفشش را درست كند. دو لكة قرمز ديدم. پرسيدم: «سينهات زخم است؟» گفت: «نه، خودم زدم، با شيشة شكسته.»
حالا ميخواهي چه كار كني؟
ميدانم كه دوباره گير ميافتم و اين دفعه سنگسار. خلاص. اما قبل از آن بايد يك نفر را بكُشم، بابام را، باباي نامَردم را، كه مرا داد به امير نامرد. به بچهها گفتم اگر يك بار ديگر برگردم زندان به جرم قتل برميگردم.
حرفهاي هلن پر از ضد و نقيض است. او پدرش را عامل ازدواج خود ميداند اما براي ازدواج با امير دو بار خودكشي كرده، از عشق به پسرش ميگويد اما حاضر نيست با او زندگي كند و
اما هلن اين نقيضگويي را در جامعه ياد گرفته است. او براي اينكه بتواند مشتريهاي خود را حفظ كند، بايد قصه بگويد، قصههايي كه كمكم بخشي از زندگياش شدهاند، او براي فرار از شلاق، فرار از بازداشت، فرار از دست 20 مردي كه ميخواستند او را خفت كنند، بايد دروغ بگويد و حالا دروغ جزئي از زندگي اوست.
وسايل ارتباطجمعي، اينترنت، ماهواره، مجلات و تصاوير سبب شده ايران، بهرغم تفكر متفاوتي كه در حاكميت آن وجود دارد، جزئي از جامعة جهاني محسوب شود. همانگونه كه افزايش يا كاهش قيمت جهاني نفت بر اقتصاد كشور تأثير ميگذارد، تغييرات اجتماعي ساير كشورها نيز آثار خود را بر كشور ما نشان ميدهد.
دكتر مرتضوي در اين زمينه ميگويد: «پايين آمدن سن فحشا پديدهاي جهاني است. چندي پيش بيبيسي گزارشي از يك مركز فحشا در كشور تايلند تهيه كرده بود كه در آن نشان ميداد چگونه دو دختر 8 و 10 ساله به اين كار اشتغال دارند. مشتريان اين دختركان از اروپا به تايلند ميآمدند. زيرا معتقد بودند در اروپا ايدز بيداد ميكند و مطمئناً احتمال مبتلا شدن به ايدز در دختران كمسن، به دليل محدوديت بيشتر در ارتباط، كمتر است. اما در كنار آن دو، دختر 17 سالة مبتلا به ايدز را نشان ميداد كه او نيز كار خود را از 9 سالگي آغاز كرده بود و اينك در انتظار مرگ بود.»
پايين آمدن سن فحشا در ايران نيز موضوعي نيست كه از سال 80 يا 79 آغاز شده باشد.
«زير دست آرايشگر نشسته بودم، با حركات سريع قيچي كار ميكرد و يكريز حرف ميزد، آنقدر تند كه فقط برخي از كلمات را لابهلاي چِقچِق قيچي ميشنيدم. «
به آدم نميرسند
پرتوقعند
ميشناسم
مثل ماه است
آلبوم
. 17 تا
ميپسندي
ارزان
» صداي قيچي آزارم ميداد. «ميخواهي ببيني؟» بيهدف سرم را تكان دادم. سه ثانيه بعد يك آلبوم كوچك ميان دستانم جا گرفت. ورق زدم. تمامي آلبوم با عكس زنان پر شده بود. زير عكس يك شماره نوشته شده بود. برگ آخر زني بود زيبا و بسيار جوان، جوانتر از آنكه بتوانم سنش را حدس بزنم. با دست اشاره كردم، 10 دقيقه بعد كاغذي به دستم دادند. ميدان[
] ابتداي خيابان [
] ساعت 6 بعدازظهر، 10 هزار تومان. مينا.
عقربههاي ساعتم در امتداد هم ايستاده بودند، انگار قرار نبود تكان بخورند. كسي با ناخن به شيشة اتومبيلم زد. مقنعه سر كرده بود، سياه، مانتو سياه به تن داشت، با كولهپشتي بزرگ، شكل كولهپشتي دخترم كه مدرسه ميرفت. شيشه را پايين كشيدم. گفت: من مينا هستم. بيش از آنكه بفهمم چه ميگذرد، كنارم نشسته بود و من در اتوبانها با سرعت ميراندم. نگران نبودم كه كسي مرا با او ببيند زيرا بهراحتي ميتوانستم او را اينطور معرفي كنم: دخترم مينا.»
اين داستان را سالها پيش شنيده بودم، سال 70 يا 71. داستان مردي است كه از سر كنجكاوي قرار ملاقاتي ميگذارد، بعد بهتزده از ديدن دختري همسن و سال دخترش در خيابان سرگردان ميماند و از دختر ميخواهد هر زمان كه نياز مالي داشت به او مراجعه كند و به جاي كار كردن درسش را بخواند. مينا 15 ساله بود، كلاس دوم دبيرستان. پدرش از كارافتاده و مادرش بيمار بود. يكي از دوستانش لطف كرده و عكس او را در آن آلبوم جا داده بود. هفتهاي دو يا سه مشتري داشت. اينطور ميتوانست اجارهخانه را بپردازد. «مردها هم معمولاً آدمحسابي بودند!» حداقل اينكه مجبور نبود كنار خيابان بايستد. از هر مشتري 20 درصد به صاحب آرايشگاه ميرسيد.
و حالا 10 سال گذشته است و بهراحتي ميتوان دختران 12، 13 يا 14 ساله را ديد كه كنار خيابان ايستادهاند. اما آيا آنها واقعاً روسپي هستند؟
دكتر كامكار در مورد پيشينة روسپيگري ميگويد: «روسپيگري پديدهاي است با قدمت چند هزار ساله، شايد به قدمت پدرسالاري بر روي زمين. در تاريخ، روسپيهاي زيادي بودهاند كه زير لواي پدرشان كار ميكردند، از جمله دختر يكي از فراعنة مصر كه براي كمك به ساخته شدن اهرام مصر از 17 سالگي تا 50 سالگي در يك هرم شيشهاي مينشست و كساني كه مايل بودند، در ازاي پرداخت پول به اهرام مصر، ميتوانستند او را تصاحب كنند. اين دختر رسماً به دستور پدرش اين كار را ميكرد.
مريم مجدليه هم نمونة ديگري است. او روسپياي بود كه حضرت مسيح از سنگسار شدن نجاتش داد، پاهايش را شست و او را غسل تعميد داد. پس از آن نيز بهراحتي ميتوان روسپيگري را در تاريخ پيگيري كرد تا به امروز رسيد كه حتي در روستاهايي با جمعيتِ كمتر از 200 نفر ميتوان افرادي را يافت كه به اين حرفه اشتغال دارند.
اما بخش عمدهاي از دختران نوجواني را كه اين روزها نگرانيهايي را برانگيختهاند نميتوان روسپي ناميد. آنها هرزهگرداني هستند كه به ازاي دريافت يك هديه، دعوت شدن به شام يا نهار و حتي يك گردش كوتاه، تن به فساد ميدهند. آنها دختراني هستند كه جايگاه اجتماعي خود را نيافتهاند يا حاضر به باور آن نيستند و حاضرند بهايي را بپردازند تا در جذابيتهاي جامعه سهمي داشته باشند. اما آنها ندانسته به وادي غريبهاي پا ميگذارند كه پس از آشنايي بهسختي ميتوانند از آن بيرون بروند. در حقيقت دختران كمسن و سال به جاي اينكه آموزشهاي جنسي صحيح را از مادر يا خواهر بزرگتر خود بياموزند، تحت تعليم مرداني قرار ميگيرند كه معلوم نيست تا چه حد اطلاعات صحيح را به آنها منتقل ميكنند.
متأسفانه برخي از جوامع اخلاقگرا هم مملو از متقاضياني است كه سن، سال و زيبايي برايشان اهميت ندارد و تنها به فكر ارضاي تمايلات نامتعارف خود هستند.»
دكتر كامكار ميافزايد: «بايد توجه داشته باشيم كه روسپي كسي است كه به ديگري خدمات جنسي ميدهد و در ازاي آن پول دريافت ميكند.
مهم اين است كه آنها بدانند تن به چه كاري مي دهند، متأسفانه در قوانين ما با مقولة روسپيگري برخورد صحيحي نميشود و همة افراد اين قشر در قالب زناكار مجازات ميشوند. در اين ميان اينكه سن زنان زناكار چهقدر است، مهم نيست.»
در كنار عدم بررسي دقيق ريشههاي فساد و فحشا در جامعه، افزايش تعداد متقاضيان مهمترين عامل گسترش فحشا در سنين پايين است. طبق آخرين آمار اعلامشده در بهزيستي، متوسط زماني كه يك روسپي، با هر سن و سال، كنار خيابان منتظر ميماند كمتر از 5 دقيقه است. البته اين آمار شامل كساني نميشود كه در خانه ها فعال هستند. مطمئناً خوب بودن بازار ـ به اعتراف كالاها ـ از عوامل اصلي گسترش فحشاست.
گروهي از مردها ـ مردهايي كه اكثراً در حيطة خانوادة خود مرداني خوب و پدراني دلسوز هستند ـ با منتظر نگذاشتن زنان روسپي در كنار خيابان به اين مسئله دامن ميزنند تا به حس تنوعطلبي خود پاسخ دهند.
تقريباً تمامي اين مردان نيز پس از اقناع حس لذتطلبيشان منكر همهچيز ميشوند.
فنجان چايي از تميزي برق ميزد، عطر آن اتاق را پر كرده بود. قندها را يك اندازه شكسته بود. پرسيدم:
چهكار ميكني؟
هركار كه باشد.
چه شد كه آمدي اينجا؟
بچه بودم كه پدر و مادرم تصادف كردند، مرا بردند پيش عمويم. عمو شش تا بچه داشت. همة بچههايش را دوست داشتم. از همهشان بزرگتر بودم. زنعمو مهربان بود اما عمو هميشه عصباني بود، نه فقط با من، با همه، با زنش، با بچههايش. اوايل خيلي كتكم ميزد. ميگفت: «خودم كم بدبختي دارم، تو هم افتادي گردنم.» تازه فهميدهام كه به هواي قبول مسئوليت من، تمام ارثية پدر و مادرم را برداشته بود، اما حتي يك قران هم برايم خرج نميكرد، نه براي من، و نه براي زنش و بچههايش. اول دبيرستان بودم كه احمد افتاد دنبالم و از چشمهايم تعريف كرد، خوش قيافه بود، مهربان بود، هر روز ميآمد تا دم خانه. توي مدرسه بچهها بهم حسوديشان ميشد. خيليها بودند كه ميخواستند با احمد دوست شوند اما احمد به هيچكدام محل نميداد. فقط به من نگاه ميكرد.
يك روز يكي از بچهها گفت: «احمق، جوابش را بده، اگر خسته بشود نيايد چه؟» شب خيلي فكر كردم. ديدم اگر نيايد، دلم برايش تنگ ميشود. فرداي آن روز نگاهش كردم ، فهميد، شروع كرد به حرف زدن، اسمم را پرسيد، جواب سؤالهايش را دادم؛ چندوقت بعد، يك روز گفت بيا برويم گردش، اول رفتيم پارك، دستم را گرفت، مهربان بود. بعد گفت بيا بريم خانه، برايت كادو خريدم، رفتم خانهشان، هيچكس نبود [
]
به احمد گفتم، او گفت: «مگر ميشود؟» گفتم: «اقلاً بيا برويم دكتر.» گفت: «مگر ديوانهام؟ بروم ب
نظرات شما عزیزان: